خاطره ی زایمان من و متولد شدن شادمهرم درتاریخی خاص94/9/4

ساخت وبلاگ
بعد از بدنیا اومدن پسر عزیزم زندگی من و همسر و حتی خانواده هامون رنگ و بوی دیگه ای به خودش گرفت,بوی زندگی,رنگ ارامش همه چیز عوض,شده بود,همه چیز شده بود یه موجود کوچولوی دوست داشتنی.روزهای اول ,بوی نوزاد,حس سه نفره شدن,گوسفند قربونی,مهمونی ده روزه,دید و بازدید اقوام ...همه چیز قشنگ بود. شبانه روز من و بابایی بالا سر نی نی می نشستیم و قربون صدقه ش میرفتیم... دقیقا یک هفته من اصلا نخوابیدم ,جوری که از فرط بی خوابی تهوع میگرفتمهر دو ساعت شیر میخواستی و شدیدادنبال سینه میگشتی,تا یکساعتم میک میزدی همیشه عادت داشتی روی پامون بخوابی و ما بعضی اوقات انقدر لالایی میخوندیم که دهنمون کف میکرد. خدارو شکر نی نی بی قراری نبودی و بی مورد گریه نمیکردی.یعنی اصلا گریه نمیکردی یازده روزگی نافت افتاد و هفت روزگیت خودم بردم حمامت کردم و همه چیز خوب بود.جز دردای بخیه ی من و یه مشگلی که تا 55 روز طول کشید .س ی ن ه های من به شدت زخم شده بودن و شقاق پیدا کرده بودن.بطوری که هر وقت میخواستی شیر بخوری تا چند دقیقه ی اول از شدت درد و سوزش پاهامو میکوبیدم زمین و موهامو میکشیدم وقتی میک میزدی انگار تیغ میکشیدن سر س ی ن ه هام و ضعف میکردم از درد شدید.فقط کسی که این درد و کشیده باشه میتونه بفهمه چه عذابیه و لاغیر هرچی دکتر میرفتم و انواع پمادهای شقاق سینه رو میگرفتم و تو سایتای مختلف دنبال درمان بودم و... فایده ندا خاطره ی زایمان من و متولد شدن شادمهرم درتاریخی خاص94/9/4...ادامه مطلب
ما را در سایت خاطره ی زایمان من و متولد شدن شادمهرم درتاریخی خاص94/9/4 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shadmehram بازدید : 136 تاريخ : يکشنبه 10 دی 1396 ساعت: 1:31

شادمهر کوچولوی مامان ,روزها میگذرند و تو در آغوش من بزرگ و بزرگتر میشی عشق مادر.از شب زایمان همش دنبال فرصت بودیم تا بریم مطب دکتر یوسفی و بابت اون شب و زحماتی که کشید ازش تشکر کنیم.بلاخره شنبه شب 28 آذرماه رفتیم شهر شازند و با یه هدیه کوچیک از خانم دکتر تشکر کردیم.از اون شب به بعد متاسفانه مریض شدی و همش سرفه میکردی.قربونت برم حتی بلد نبودی سرفه کنی,آخرش جیغ میشد صدات.از یه طرف خنده مون میگرفت از یه طرف دلم خون میشد وقتی سرفه میکردی,البته رفتیم دکتر و تشخیص دادن که بخاطر آلودگی هوا ریه هات گرفته و سرفه میکنی و باید خیلی کم ببریمت بیرون و بخاطر همین هم ما رسما خونه نشین شدیم. دو روز بعد شب یلدا بود و من مهمونی پاگشا گرفتم و بابا بزرگ و عموهارو دعوت کردم.یهو بابا بزرگت با وسایل پزشکی اومد و گفت همین امشب شادمهر و ختنه کنیم,تموم شه برهوای خدای من قلبم داشت از جا کنده میشد.تمام روانم بهم ریخت .اومدم بگم نه ولی باز پشیمون شدم,با خودم گفتم ساناز بذار تموم شه امشب ,حالا که خودش اومده به فال نیک بگیر ,بلاخره این کابوس باید تموم شه و باهاش مواجه بشی,پس هرچی زودتر بهتر.... بلند شدم رفتم تو اتاق + نوشته شده در  شنبه یازدهم آذر ۱۳۹۶ساعت 21:11  توسط ساناز بخشی  |  خاطره ی زایمان من و متولد شدن شادمهرم درتاریخی خاص94/9/4...ادامه مطلب
ما را در سایت خاطره ی زایمان من و متولد شدن شادمهرم درتاریخی خاص94/9/4 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shadmehram بازدید : 136 تاريخ : يکشنبه 10 دی 1396 ساعت: 1:31

روزها از پی هم میرفتن و پسر چشم قشنگ من بزرگ و بزرگتر میشد.تو هر ماهی با خودم میگفتم یعنی دو ماه دیگه شادمهر چجوری شده؟ چه توانایی هایی پیدا کرده؟ چه شکلی شده؟  و خلاصه همه جا و همیشه فقط یاد گل پسر بودم. واکسن برام شده بود مثل یه کابوس,چراشو نمیدونم ولی واقعا اذیتم میکرد...مخصوصا بعد از اینکه ختنه ت کردیم و طعم تلخ بی تابی کردنت و چشیدمواقعا حاضر بودم همه چیزمو بدم ولی دیگه اون لحظه ها تکرار نشن,ولی خب زندگی ایه و هزار تا باید و نباید که از کنترل ما خارجهبلاخره دو ماهه شدی عزیز دلم و شب قبلش با استرس و دعا در اغوش کشیدمت و خوابیدیم,صبح چهار بهمن ماه بود ,یه روز آفتابی که روی زمین از برف سفید پوش بود. ساعت نه صبح بیدار شدم و بعداز خوردن صبحانه با بابایی شمارو هم اماده کردم و سوار ماشین شدیم و رفتیم خانه ی بهداشت شهرک مهاجران. توی راه جلوی داروخونه ایستادیم و بابایی رفت برات قطره ی استامینوفن بگیره.چون طی تحقیقات دو ماهه ی اینجانب در سایت ها و اشخاص مختلف به این نتیجه رسیدم که باید نیم ساعت قبل از تزریق واکسن بهت قطره بدم تا بدنت بی حس بشه... بابایی داروخونه بود,نشسته بودم تو ماشین,دل تو دلم نبود...فکر اینکه سوزن بزنن به پاهای کوچولو و لاغرت و تو گریه کنی و کاری از من ساخته نباشه وجودمو به آتیش می کشید یه نگاه بهت کردم,تو بغلم اروم خوابیده بودی و نگاهی به آسمون کردم و از صمیم قلبم د خاطره ی زایمان من و متولد شدن شادمهرم درتاریخی خاص94/9/4...ادامه مطلب
ما را در سایت خاطره ی زایمان من و متولد شدن شادمهرم درتاریخی خاص94/9/4 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shadmehram بازدید : 132 تاريخ : يکشنبه 10 دی 1396 ساعت: 1:31

عید همیشه برام لذت بخش بوده,همیشه یه ذوق خاصی نسبت بهش داشتم.با اینکه شاید هیچ اتفاق خاصی هم برام پیش نمیومد ولی همیشه برام هیجان انگیز بود,مخصوصا نوروز 95 که دیگه باید با گل پسرم جشن میگرفتیم. مثل هرسال ,سال تحویل بار و بندیلمون و جمع کردیم و رفتیم کرج,خونه پدری ,شهر زیبا و عزیزم کرج...موقع سال تحویل کنار سفره خوابیده بودی ,کوچولوی چهار ماهه ی من.آقاجون گفت بیدارت کنم ولی دلم نیومد... سال خوبی رو ارزو کردیم و اولین سال مادری بود.یادم اومد که پنجم فروردین سال قبلش فهمیدم باردارم و با خوشحالی بابایی رو بیدار کردم و بهش گفتم بی بی چکم مثبته اونم با چشم و ابرو و حالت تعجب گفت واقعا؟ گفتم اره ولی بعدش خوابید!!! انتظار داشتم جوری بپره که سرش بخوره به سقف یا یه هدیه ای ,اشک شوقی,چیزی و.... ولی ضدحال خوردم مثل اکثر مواقع.اصلا بلد نیست ازین کارا.و منم نقطه عکسش,عاشق سوپرایز و جشن و کادو و شاد کردن دیگرانازون بدتر موقعی ناراحت شدم که بعد از زایمانمم برام کادو نخرید... هیچ وقت فراموش نمیکنمبگذریم...هرسال تا اخر تعطیلات کرج میموندم ولی امسال بابایی مجلس داشت,و چون میخواستیم چهارم واکسن چهار ماهگی شمارو بزنیم باز من استرس داشتم و ترجیح دادم با بابایی برگردم تا کنارم باشه.هرچی مامانم اینا اصرار کردم قبول نکردم.با دل گرفته و بغض روز سوم عید برگشتیم اراک صبح چهارم با بابایی رفتیم خانه بهداشتی که خاطره ی زایمان من و متولد شدن شادمهرم درتاریخی خاص94/9/4...ادامه مطلب
ما را در سایت خاطره ی زایمان من و متولد شدن شادمهرم درتاریخی خاص94/9/4 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shadmehram بازدید : 177 تاريخ : يکشنبه 10 دی 1396 ساعت: 1:31

چون بابایی خواست منم خواستم,به هیچیشم فکر نکردم فقط یهو دیدم تمام وجودم شوق مادر شدن به خود گرفت و من تسلیم شدم. شب 14/15 اسفندماه باردار شدم و زندگی من و بابایی وارد مرحله ی جدیدی شد.

+ نوشته شده در  جمعه پنجم آبان ۱۳۹۶ساعت 16:38&nbsp توسط ساناز بخشی  | 


خاطره ی زایمان من و متولد شدن شادمهرم درتاریخی خاص94/9/4...
ما را در سایت خاطره ی زایمان من و متولد شدن شادمهرم درتاریخی خاص94/9/4 دنبال می کنید

برچسب : بارداری, نویسنده : shadmehram بازدید : 133 تاريخ : سه شنبه 23 آبان 1396 ساعت: 4:16

بارداری یه تجربه ی بی نظیره,شیرینی ها و سختی های خاص خودش رو داره.نه ماه انتظار,چهل هفته بی قراری.پنجمین روز از سال 94 بود که فهمیدم باردارم.توصیفش غیرممکنه.خلاصه روزشماری من شروع شد.28همون ماه رفتم سونو دادم,یه موجود کوچولو که انگار اون خاطره ی زایمان من و متولد شدن شادمهرم درتاریخی خاص94/9/4...ادامه مطلب
ما را در سایت خاطره ی زایمان من و متولد شدن شادمهرم درتاریخی خاص94/9/4 دنبال می کنید

برچسب : بارداری,شادمهرم, نویسنده : shadmehram بازدید : 122 تاريخ : سه شنبه 23 آبان 1396 ساعت: 4:16

در این غروب پاییزی ناب,فرصتی دست داد تا خاطره ی زایمانم رو برای پسر گلم و البته همراهان عزیزم بنویسم.خاطره ی بهترین و ماندگار ترین روز زندگی م.از شبی که گل پسرم بدنیا اومد و شد زیباترین واژه ی خلقت.چهار روز بود که رفته بودم توی سی و نهمین هفته ی بارد خاطره ی زایمان من و متولد شدن شادمهرم درتاریخی خاص94/9/4...ادامه مطلب
ما را در سایت خاطره ی زایمان من و متولد شدن شادمهرم درتاریخی خاص94/9/4 دنبال می کنید

برچسب : شادمهرم,درتاریخی, نویسنده : shadmehram بازدید : 167 تاريخ : سه شنبه 23 آبان 1396 ساعت: 4:16